کف ّ نفس کردن. حفظ خود کردن. مواظب خود بودن. دم نزدن. بیخود سخن نگفتن. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر خود بدارند با خویشتن بزرگان که باشند از آن انجمن. فردوسی
کف ّ نفس کردن. حفظ خود کردن. مواظب خود بودن. دم نزدن. بیخود سخن نگفتن. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر خود بدارند با خویشتن بزرگان که باشند از آن انجمن. فردوسی
نکو داشتن. خوب داشتن: به لطف خویش خدایاروان او خوش دار بدان حیات بکن زین حیات خرسندش. سعدی. پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار جواب دادی و گفتی میا خوشم بی تو. سعدی. خوش است این پسر وقتش از روزگار الهی همه وقت او خوش بدار. سعدی. - دل خوش داشتن با کسی، دل یکی کردن: ولیکن ترا با خود شریک کردم در ملک باید که مرا یار باشی و دل با من خوش داری که هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارای نرشخی)
نکو داشتن. خوب داشتن: به لطف خویش خدایاروان او خوش دار بدان حیات بکن زین حیات خرسندش. سعدی. پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار جواب دادی و گفتی میا خوشم بی تو. سعدی. خوش است این پسر وقتش از روزگار الهی همه وقت او خوش بدار. سعدی. - دل خوش داشتن با کسی، دل یکی کردن: ولیکن ترا با خود شریک کردم در ملک باید که مرا یار باشی و دل با من خوش داری که هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارای نرشخی)
بیم داشتن. ترس داشتن. وحشت داشتن. رعب داشتن، ضد رجا داشتن. مقابل امید داشتن: جز بخشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا. ناصرخسرو
بیم داشتن. ترس داشتن. وحشت داشتن. رعب داشتن، ضد رجا داشتن. مقابل امید داشتن: جز بخشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا. ناصرخسرو